اغنیا مکه روند و فقرا سوی تو آیند
جان به قربان تو که حج فقرایی
این جا مشهد است دیار آنان که پریشان سوخته آنان که امید به پرواز دارند. این جا مشهد است شهری پر از حس خدا پر از نغمه ی رسول پر از دلگرمی رضا. این جا مشهد است آنان که بوی این دیار را استشمام کرده اند مس از آن روح هاشان را به عرش برده اند عشق شد چند بار مثبت نور؟
اینجا مشهد است اما چه فرق است میان شیعه و محب؟ من نیز میان بال های انبوه فرشتگان میان آدم های شکسته قلب میان زمین خوردگان میان رفعت نشینان میان درمندان، مریضان، فقیران، میان ایتام، میان اغنیا، میان همه، میان این مردم بی دل می نشینم بر می خیزم و سلامت می گویم...
شاید به آبروی خواب معصومانه کودکی در حرم، به پاکی اشک پیری بر ضریح، به اندوه جوانی از گناه پشیمان، شاید مرا نیز بنگری میان این جمعیت، شاید مرا نیز بنگری....
و کسی فریاد می زند یا غریب الغربا! و من سر در گریبان تفکر می کنم و آیا تو با چنین صحن و سرایی غریبی؟ تو آیا با چنین زوار و عاشقانی غربت می شناسی؟ و آنگاه مغز با منطق پیش می رود:
شاید آن روز را گفت که تو بودی و زندان پر زرق و برق مأمون و باز دلم جواب داد: آیا باید غریبانه روی خاک پرپر می شدی وداغ معرفت و علم ژرفت بر پیکر تاریخ می ماند تا تو را چنین عاشقانی باشد؟ تا تو را چنین طلب کنند؟
و من از کدام درد نگفته ام مویه سر دهم؟ از کدام حرف نگفته ام؟ از کدامین حس غریب؟ و آیا این عاشقان چیزی از یکی شدن با تورا می دانند؟ آیا نمی گویند او رضا بود، که والا مقام بود، ما کجا و رضا کجا؟
اگر تو معشوق ما الگویمان نباشی در تو اگر اسوه الحسنه نبود، اگر قرارنبود چون تو پاک باشیم و عاشق و تیز هوش، پس این چه رسمی است که پیش گرفته ایم؟ پس عاشقی ما چه سود؟ از جانبازی تو چه حاصل؟ و از مویه های ما در حرمت چه نایل؟
من آمدم و در میان موج آدم ها گم شدم خود را از یاد بردم، من و دانشگاه و درس و مسابقات و ... تمام من هایم ریخت با نسیم حرمت و منی ماند که یقین داشت عاشقانه دوستت دارد و این بار باز منی تازه منی نو منی عاشق و شیدای تو منی پر داغ منی که از تو فاصله داشت و جنس این فاصله بدخیم بود فاصله ی جاده ها با تاول پاهای پر التهاب در مان می شود فاصله ی ....
و اما فاصله ی من با تو نه با گریه نه با تاول های پر اشک نه با التماس ها التیام نیافت، من آمده بودم اما نه آن زمان که تو بایستی سخنی بگویی پندی دهی معجزه ای نشان دهی و یا دستی بکشی و شفایی دهی و متبرک کنی من آمده بودم اما تو ...
مردم آنچنان ضریحت را چسبیده بودند که انگار تو در میان آن آهن های سرد خلاصه شده ای و این مرا رنجور می کرد و بی طاقت.... و من چه غریبانه گریستم بر سنگ های حریمت و چه دردمند سر بر دیوار نهادم و های های لرزیدم...
اما فرشتگان چیز دیگری گفتند به من، آنان از تو، از حیات طیبه ات گفتند، اینکه تو هر لحظه با منی و در کنارم و ناظر اشک های بی محاوای من... تو مرا در آغوش عرشی خود داشتی و ....
تو رفته بودی ولی احسان الگویت مانده بود، سیره ات، کفتارت، رفتارت، سخنانت و سکوتت همه بودند و تو نیز جاودانه تر وسیع تر بودی و من در میان هاله ای از شوق می گریستم و این بار با تو وداع نکردم، در آغوشت نگرفتم، سر بر ضریح ننهادم، مشت بر دیوار نکوفتم، از درد هجران نلرزیدم، نترسیدم و از زمانه نرنجیدم...
چرا که تو همراه من تا ناکجا ها هم آمدی و من دیگر غریب نبودم دیگر بی کس نبودم تو همه کسم شدی و من از همه آشنا تر بودم...
ای آشنای غریب میلادت مبارک ...